عقل ناقص به کار می ناید


صحبت او مرا نمی باید

سخنش اعتبار نتوان کرد


زانکه بر قول خود نمی پاید

هر زمان قصهٔ دگر خواند


هر دم انکامه ای بیاراید

آبرو را به خاک ره ریزد


به لب خشک باده پیماید

چون که از شوق عشق بی خبرست


لاجرم دوستی نمی شاید

نفی سید کند ولی به خیال


آن خیالش به خواب بنماید

سیدی عاشقی بجو که تمام


جانت از ذوق او بیاساید